به تصویر زیبای تو نگاه می کنم
و مهربانی ات ...
که حتی از پشت قاب شیشه ای هم
به من لبخند می زند.
دلتنگی ات
رودخانه ای ست
که به دریا نمی رسد...!
"نیما مقامی"
داشتی میرفتی
که باران گرفت
باید بودی، می دیدی
باران
چقدر به رفتنت می آمد..!
"آبا عابدین"
دلم می خواست کسی باشد
که مرا "بلد" باشد.
بلد بودن مهم تر از عاشق بودن
یا حتی دوست داشتن است.
کسی که تو را "بلد" باشد
با تمام پستی بلندی هایت کنار می آید
می داند کی سکوت کند
کی دزدکی نگاهت کند
کی سرت داد بزند
و کی در اوج عصبانیت
محکم در آغوشت بگیرد
کاش کسی باشد
که مرا "بلد" باشد.
"ارمغان مهدیقلی"
دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز،
نه این دقایق خوشبو، که روی شاخهی نارنج می شود خاموش،
نه این صداقت حرفی، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست
نه، هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمی رهاند.
رضا کاظمی
...
من در این خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم.
من صدای نفس باغچه را می شنوم.
...
من به آغاز زمین نزدیکم.
نبض گل ها را می گیرم.
آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت.
من صبورم اما
به خدا دست خودم نیست اگرمی رنجم
یا اگر شادی زیبای تو را
به غم غربت چشمان خودم می بندم
من صبورم اما
چه قدَر با همه ی عاشقی ام محزونم
و به یاد همه ی خاطره های گل سرخ
مثل یک شبنم افتاده ز غم مغمومم
من صبورم اما
بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم
بی دلیل از همه ی تیرگی رنگ غروب
و چراغی که تو را از شب متروک دلم دور کند
من صبورم اما
آه، این بغض گران
صبر چه می داند چیست.
"حمید مصدق"
...
هر روز صبح خندان تر باش!
آرام تر
مـهربـان تـر
بخشـنـده تر
صبورتـر
باگذشـت تر
حواست بـه نگاه خدا باشد
که چشمش بـه زیباتر شدن و لـایق تر شـدن توست!
...
یک روز میان تلنگر نگاهت
تو را از خودت قرض می گیرم
کنار خودم می نشانم
و یک عمر
با نگاهت درگیر می شوم
یک روز میان این عصرهای خسته
میهمان دلم می شوی
من برایت چای می ریزم
و تو لبخندهایت را توی دلم می ریزی...
راستی بگو
حال عصرهای دلت خوب است!؟
"مریم پورقلی"
عجیب نیست که دستهایت
هجوم عمیق آرامشند هنوز
عجیب نیست که همیشه
با آن چشم های آشنا
مرا می بری به روشنی
به زندگی
به همهمه ی گنجشک ها
به نرگس و پامچال، به بهار
و تمام اینها را
فقط من می فهمم
منی که می دانم
نفس کشیدن
در حریم امنِ آغوشی قدیمی
چگونه ترتیب فصل ها را به هم می ریزد!
"نیلوفر حسینی خواه"
تمام دنیا
محله ی کوچکی ست
که تو در آن متولد می شوی
و من
میان بازیِ بچه های محله
به عشق تو
پیر می شوم..!
"کامران رسول زاده"
...
خنده های تو مرا پرت می کند توی گردباد دوست داشتن
من از این گردباد می ترسم
...
بی زحمت نخند!
لبخند هم نزن!
اصلا چرا زل زده ای به دلهره های من!؟
خنده های تو بذر شعر است
تو که شعرهای گره خورده به مرا نمی بینی...
نمی خوانی...
نمی دانی...
لبخند هایت را توی دامنم می ریزی که چه!؟
هر چه آتش است
از گور همین شعرهاست!
من نمی خواهم از نو شاعر شوم!
بی زحمت نخند!
"مهدیه لطیفی"
وقتی تو
دست من و
ثانیه ها را می گیری
چشم هایم را می بندم؛
یک نوک پا
به دیدن خدا می روم
ناغافل صورتش را می بوسم
و آرام به گوشش می گویم :
چه خوب
که حواست نبود و
این فرشته را روی زمین
برای من
جا گذاشتی...!
"دریا شهریاری"
نه آمدن این
شکوفه هاى بادام
و نه عطر تازه هوا،
پرستو ها هم بى خود
شلوغش کرده اند ..!
بهار فقط
عطر تن توست ..!
"مهدى جوافشان"
من منتظر هیچ اتفاقی نیستم!
من،
منتظرِ یک روزِ معمولیام
که تو را معمولی دوست داشته باشم
و تو،
خوشت بیاید.
"افشین صالحی"
شادا بهار
که دست مرا گرفته نمی دانم به کجا می برد
شادا من
که دست بهار را گرفته به خانه خود می برم ...
"شمس لنگرودی"