در من هنوز شعری از تو به جا مانده
که نه دیگر می شود آن را در ظلمت شب
و نه با اولین طلوع سپیده دم پیدا کرد !
این زن چه خوب می داند
که چشم هایت
تمام قافیه های دلم را دزدیده است.
بیا و این بار از تمام قافیه های این شعر عبور کن
و مرا به اولین طلوع خورشید دعوت کن
به لحظه ی رویش گل های نرگس
به اولین قرارهای خیس ماهی های عاشق
بیا و این بار تو مرا دعوت کن
...
"محدثه بلوکی"
به من نگاه کن
به چشم هایی که مالِ توست
و قلبی که هنوز برای تو می تپد.
به من نگاه کن
به تمدن هزار ساله ی دستهایم
و پاییزی که بی تو هزار ساله خواهد شد.
به من فکر کن
به لحظه ی نبودنم
و تنهایی
تن
ها
یی
به چشم هایی که انکارش می کنی
و جادوی کلماتی
که در آغوشت اِغواترم می کند .
به من فکر کن
به لحظه ی نبودنم
و به چشم هایی که دیگر نیست !
"محدثه بلوکی"
تو را به ترانهها بخشیدم
به صدای موسیقی
به سکوت شکوفهها
که به میوه بدل میشوند
و از دستم میچینند
تو را به ترانهها بخشیدم
با من نمان!
عمر هیچ درختی ابدی نیست
باید به جدایی از زندگی عادت کرد.
"شمس لنگرودی"
در من هنوز شعری از تو به جا مانده ...