...
ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽﻫﺎ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺑﺎﺷﻨﺪ
ﺍﻣﺎ ﻣﻄﻤﺌﻨﺎً ﺑﺎﺯﮔﺸﺖﻫﺎ ﺑﺪﺗﺮﻧﺪ!
ﺣﻀﻮﺭ ﻋﯿﻨﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺪ
ﺑﺎ ﺳﺎﯾﻪ ﺩﺭﺧﺸﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻧﺒﻮﺩﺵ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﺷﺪﻩ ﺑﺮﺍﺑﺮﯼ ﮐﻨﺪ!
"ﻣﺎﺭﮔﺎﺭﺕ ﺁﺗﻮﻭﺩ"
از کتاب: ﺁﺩﻡﮐﺶ ﮐﻮﺭ
بیا و به اینها بگو
کم خودشان را
به پنجره اتاقم بکوبند!
بگو آن طرف پنجره
شمع نیست
دل من است که آتش گرفته!
اصلا
آن روز که روسری گلدارت را سرت کردی
فکر بیتابی این همه پروانه نبودی!؟
"محسن حسینخانی"
از کتاب: زمین گرفتگی
انگار
سالها طول کشید
که دسته ای بوسه
از دهانش بچینم
و در گلدانی به رنگ سپید
در قلبم بکارم.
اما انتظار
ارزشش را داشت
چون عاشق بودم.
"ریچارد براتیگان"
دیگر نمی توانم پنهانت کنم!
از درخشش نوشته هایم می فهمند،
برای تو می نویسم
از شادی قدم هایم،
شوق دیدن تو را در می یابند
از انبوه عسل بر لبانم،
نشان بوسه تو را پیدا می کنند
چگونه می خواهی قصه عاشقانه مان را
از حافظه گنجشکان پاک کنی
و قانع شان کنی
که خاطراتشان را منتشر نکنند!؟
"نزار قبانی"
دیگر نمی توانم پنهانت کنم!
از درخشش نوشته هایم می فهمند،
برای تو می نویسم
از شادی قدم هایم،
شوق دیدن تو را در می یابند
از انبوه عسل بر لبانم،
نشان بوسه تو را پیدا می کنند
چگونه می خواهی قصه عاشقانه مان را
از حافظه گنجشکان پاک کنی
و قانع شان کنی
که خاطراتشان را منتشر نکنند!؟
"نزار قبانی"
تمامِ آن چیزی که دربارهی تو در سرم هست
دهها کتاب میشود
اما تمام چیزی که در دلم هست
فقط دو کلمه است:
"دوستت دارم".
"ویکتور هوگو"
یک تکه هایی از خودت را بگذار برای من
همان هایی که دوستشان نداری
هیچ کجا همراهت نمیبری
همان هایی که پنهانشان میکنی بین لباسها
آویزان میکنی به چوب رختی
همان هایی که مدتهاست قاب کرده ای به دیوار
کنار ساعت قدیمی پدربزرگ که سالهاست خاک میخورد
همان تکه های ناجور که وصل تنت نمیشود...
همان ها را بگذار برای من
این تکه ها شبیه توست
شبیه کسی که رفتن نمیدانست
این تکه ها نمیروند
میمانند کنار من
تا باهم خستگی دَر کنیم
با یک چای داااغ
وسط زمستان رفتنت...
"عاطفه حاجی"
به حرمت نان و نمکی
که باهم خورده ایم...
نان را تو ببر
که راهت بلند است و طاقتت کوتاه،
نمک را بگذار برای من.
می خواهم این "زخم"،
تا همیشه تازه بماند...!
"پرویز محمدی"
و از تمام تو
تنها "شب" برایم مانده است
و چشم هایم
که خیالت را بهم می بافند
در این تاریکی
نمی توان رمان های عاشقانه خواند
و آرام گرفت
از چشم های سیاهم همین بر می آید
که پشت پلک هایم پنهانت کنم
گریه کنم..
گریه کنم..
گریه کنم...
"امیرمحمد مصطفی زاده"
حتی یک نفر در این دنیا
شبیه تو نیست...
نه در نفس کشیدن،
نه در نفس نفس نفس زدن،
و نه از قشنگی...
نفس مرا بند آوردن!!
"عباس معروفی"
از درد های کوچک است که آدم می نالد
وقتی ضربه سهمگین باشد،
لال می شوی ...!
"ژان دلابرویه"
زخمی اگر بر قلب بنشیند،
تو، نه می توانی زخم را از قلبت واکنی،
نه می توانی قلبت را دور بیاندازی!
"زخم" تکه ای از "قلبِ" توست،
زخم
و قلبت
یکی هستند!
"محمود دولت آبادی"
از کتاب: جای خالی سلوچ
آدم ها
یک بار عمیقا عاشق می شوند.
چون فقط یک بار نمی ترسند
که همه چیز خود را از دست بدهند؛
اما بعد از همان یک بار
ترس آنها آنقدر عمیق می شود
که عشق دیگر دور می ایستد!
"آلبر کامو"
دستهایت را
به گردنم حلقه کن
من
این اسارت شیرین را دوست دارم...
"محسن حسینخانی"
از کتاب: باران، بعد رفتنت بند نمی آید
میپرسم
چرا، چرا، چرا
و صورتم را در دستهایم پنهان میکنم
چرا این دستها
نتوانستند کاری کنند
جز پنهان کردنِ صورتم..!
"شهاب مقربین"
از کتاب: سوت زدن در تاریکی
چقدر قلبم برای تو تند می زند!
و من
هیچ وقت نتوانستم طپش هایم را
با نبض احساس تو تنظیم کنم
چقدر ما از هم دوریم
و عشق فقط گریبان مرا گرفت...!
"سارا قبادی"
از کتاب: بی تو تمام عاشقانه های دنیا بوی مرگ می دهند
درخت پشت پنجره دوستت دارد
دارد دستهایش را تکان می دهد
دارد می رقصد
تو نیز برخیز
برگهای سبزت را تکان بده
میوه های شیرینت را فرو بریز
برقص... برقص
تا دنیا از تو یاد بگیرد
زیبا باشد.
"شهاب مقربین"
از کتاب: سوت زدن در تاریکی