اسمان سربی رنگ , من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ ,
می پرد مرغ نگاهم تا دور ,
وای باران ,
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست...
چقدر احمقانه ست که از یک قهوه تلخ انتظار یک فال شیرین داشت.
برای من
دوست داشتن
آخرین دلیل دانایی است
اما هوا همیشه آفتابی نیست
عشق همیشه علامت رستگاری نیست
و من گاهی اوقات مجبورم
به آرامش عمیق سنگ حسادت کنم
چقدر خیالش آسوده است
چقدر تحمل سکوتش طولانی ست
چقدر ...
... غم این خفتهی چند
خواب در چشم ترم میشکند.
.
.
.
نازکآرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم میشکند...
ابر خاکستری بی باران دلگیر است
و سكوت تو پس پرده ي خاكستری سرد كدورت افسوس سخت دلگيرتر است.
تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من ....چه غمی ست؟
سينه ام آينه اي ست
با غباري از غم ...
پرواز را به خاطر بسپار...پرنده مردنی ست.
اشتباه از ما بود
اشتباه از ما بود که خواب سرچشمه را در خیال پیاله می دیدیم
دستهامان خالی
دلهامان پر
گفتگوهامان مثلا یعنی ما
کاش می دانستیم
هیچ پروانه ای پریروز پیلگی خویش را به یاد نمی آورد
حالا مهم نیست که تشنه به رویای آب می میریم
از خانه که می آئی
یک دستمال سفید، پاکتی سیگار، گزینه شعر فروغ
و تحملی طولانی بیاور
احتمال گریستن ما بسیار است”
خدایا..آرامشم تویی..تنهام نذار.
کوچه باغ های پاییزی زندگیم حتی رنگ زمستان هم نمی گیرند...اینجا همیشه برگ ریزان است.
تکه های از هم پاشیده یک پازل همدیگر را گم می کنند ,
اما از یاد نخواهند برد،
دستی که یک روز،
جهانشان را زیبا خواهد کرد.
چو گلدان خالی لب پنجره ، پر از خاطرات ترک خورده ایم.
کاش از شاخه سرسبز حیاط ، گل اندوه مرا میچیدی...
من از شب حرف میزنم. من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم , اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم...